حاتم طایی تویی اندر سخارستم دستان تویی اندر نبرد حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشاکه به رقص آوردم آتش رویت چو سپند حاشا که من…
قحط جود است آبروی خود نمیباید فروختباده و گل از بهای خرقه میباید خرید قد بلند تو را تا به بر نمیگیرمدرخت کام و مرادم به…
خادم درگه پیرم که ز دلجویی خودغافل از خویش نمود وزبر وزیرم کرد خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهدسهل است تلخی می در…
کار از تو میرود مددی ای دلیل راهکانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم کار بوسه چو آب خوردن شوربخوری بیش، تشنه تر گردی کار خود گر به…
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرسکه چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس دارم از لطف ازل جنت فردوس طمعگر چه…
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروزکه خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت گداخت جان که شود کار دل تمام و نشدبسوختیم در این آرزوی…
ذات تو که مجموعه ُ اقسام معالی استانواع کمالات هنر را شده جامع ذات نایافته از هستی بخشکی تواند که شود هستی بخش ذاتت ورای مرتبهُ جمله…
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقاراین نفس را از سر صدق و صفا باید زدن لاله بسی تنگ و دلم تنگ نیستبس هنرم هست ولی…
رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفتاشکم به زبان حال با خلق بگفت راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاکبر زبان بود مرا…
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریمبا پادشه بگوی که روزی مقدر است ما آزمودهایم در این شهر بخت خویشبیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش ما…
ز احمد تا احد یک میم فرق استجهانی اندر آن یک میم غرق است ز اخترم نظری سعد در ره است که دوشمیان ماه و رخ…
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوستعاشقی شیوه رندان بلاکش باشد نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرستخوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود نازنینی چو…
سحر کرشمه چشمت به خواب می دیدمزهی مراتب خوابی که به زبیداری است سحرم دولت بیدار به بالین آمدگفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد سحرم هاتف…
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلفچون کمند خسرو مالک رقاب انداختی و گر چنان که در آن حضرتت نباشد باربرای دیده بیاور غباری…
شاهد عهد شباب آمده بودش به خوابباز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد شاهدان گر دلبری زین سان کنندزاهدان را رخنه در ایمان کنند شاهدی از…