فهرست بستن

مشاعره با حرف «د»

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

 

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گر چه دربانی میخانه فراوان کردم

 

دارم امید بر این اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم بازآید

 

دارم امید عاطفتی از جانب دوست

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

 

دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت

از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست

 

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

 

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

 

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

 

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

 

دامن مفشان از من خاکی که پس از من

زین در نتواند که برد باد غبارم

 

دامن و آغوش گل خلوت سرای شبنم است

این مقام از دولت لطف و صفای شبنم است

 

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده

صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده

 

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک

جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید

 

دانش اندر دل چراغ روشنست

وز همه بد بر تن تو جوشنست

 

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان

گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

 

دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را

این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

 

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست

 

دانی چرا در سیر خود دائم همی لرزد قلم

ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم

 

دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست

از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنایتی

 

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

 

دایم به لطف دایه طبع از میان جان

می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن

 

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

 

در آتش ار خیال رخش دست می‌دهد

ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی

 

در آرزوی خاک در یار سوختیم

یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی

 

در آستان جانان از آسمان میندیش

کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

 

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

 

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد

مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

 

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند

گرت ز دست برآید نگار من باشی

 

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست

 

در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت

جز این قدر که رقیبان تندخو داری

 

در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند

عجب مدار سری اوفتاده در پایی

 

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود

 

در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت

جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

 

در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود

تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

 

در اشک من به چشم حقارت نظر مکن

کاین لعل را به خون جگر پروریده ام

 

در انتظار رویت ما و امیدواری

در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی

 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

 

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

 

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی

رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

 

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

 

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

 

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفینه غزل است

 

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

 

در این صوفی وشان دردی ندیدم

که صافی باد عیش دردنوشان

 

در این ظلمت سرا تا که به بوی دوست بنشینم

گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو

 

در این غوغا که کس کس را نپرسد

من از پیر مغان منت پذیرم

 

در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر

در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز

 

در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شست گیرد

 

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی

 

در بهای بوسه‌ای جانی طلب

می‌کنند این دلستانان الغیاث

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *