ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
ناله ام در سینه ماند و استخوانم در گلو
تا خروش خفته را از دل برآرم چاه کو
ناله را هر چند می خواهم که پنهانش کنم
سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز
نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
تویی امروز در این شهر که نامی داری
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پی خوردن گوارشتم نبود
ناوک چشم تو در هر گوشهای
همچو من افتاده دارد صد قتیل
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
نخواهی دید روی او اگر دیدت همین باشد
طلب کن نور چشم از او که تا بینی لقای او
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
نرگس همه شیوههای مستی
از چشم خوشت به وام دارد
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
نژاد و گوهر من از محیط یکرنگی است
مرا به زور چو شبنم به رنگ و بو بستند
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
نشان عهد و و فا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
نشان موی میانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در میان نمیبینم
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
نصیحت گوش کن کاین در بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری
نصیحت کسی سودمند آیدش
که گفتار سعدی پسند آیدش
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است