فهرست بستن

مشاعره با حرف «ت»

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود

کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو

 

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

 

تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش

هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد یمن

 

تا بدانجا رسید دانش من

که بدانم همی که نادانم

 

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

 

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

به در صومعه با بربط و پیمانه روم

 

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی

سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

 

تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

 

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد

هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است

 

تا بود نسخه عطری دل سودازده را

از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم

 

تا توانی به جهان خدمت محرومان کن

به دمی یا قدمی یا قلمی یا درمی

 

تا توانی دفع غم از خاطری غمناک کن

در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن

 

تا جهان بود از سر مردم فراز

کس نبود از راز دانش بی نیاز

 

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد

چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد

 

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

 

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

 

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی

 

تا چند زنم بروی دریاها خشت

بیزار شدم ز بت پرستان کنشت

 

تا چند همچو شمع زبان آوری کنی

پروانه مراد رسید ای محب خموش

 

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

 

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم

جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی

 

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

 

تا در این زندان فانی زندگانی باشدت

کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت

 

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت

 

تا درخت دوستی برگی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

 

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

 

تا دلی آتش نگیرد حرف جانسوزی نگوید

حال ما خواهی اگر از گفته ما جستجو کن

 

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

 

تا راه قلندری نپویی نشود

رخساره بخون دل نشویی نشود

 

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین

کس واقف ما نیست که از دیده چه‌ها رفت

 

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

 

تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار

کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار

 

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد

ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی

 

تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی

یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی

 

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

 

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

 

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

 

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

 

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

 

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام

شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار

 

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم

 

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود

 

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش

 

تا نگرید کودک حلوا فروش

بحر بخشایش نمی آید به جوش

 

تا نگریدابر کی خندد چمن

تا نگرید طفل کی نوشد لبن

 

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من می آیی که نیستم

 

تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند

چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم

 

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

 

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

 

تا کی به انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

 

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد

هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *