غبار آیینه دل حجاب دیده ماست
وگر نه شاهد ما بی نقاب می گذرد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
غبار غم نگیرد دامن دل های قدسی را
قفس بر مرغ وحشی ،شهپر پرواز می گردد
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست
که گریه در غم او ورد صبح وشام من است
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
غرق خون بود نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهُ شیرین و بخوابش کردم
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
غریو شادی از هر سو طنین انداز می باشد
که سبط منتخب امشب دلاور یاوری دارد
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که درگدا صفتی کیمیا گری داند
غلام همت آن رهروان چالاکم
که از دو کون ره عالم دگر گیرند
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
غلط است آن که گویند به دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد
غم از هر جا که در ماند فتد در جستجوی من
بلا هر گه که سرگردان شود آید بسوی من
غم بزرگ جهان را اگر زپیر بپرسی
بگویدت: غم پیرست در عزای جوانی
غم به قدر غمگسار ازآسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
غم به هر جا که رود سر زده آید به دلم
چه کنم ؟ خانهُ من بر سر راه افتادست
غم جور تو پیرم کرد وخم شد پشتم از هجران
خدا پیرت کند ما را به وصل خویش برنا کن
غم دل با که گویم من دما دم
که ترسم بشنوند وشاد گردند
غم گیتی گر از پایم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگیرم
غم مرا دگران می خورند بیش ازمن
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
غمزه شوخ تو خونم به خطا میریزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
غمناک نباید بود از طعن حسود ،ای دل
باشد که چو وا بینی خیر تو در این باشد
غمی نارفته بیرون از دلم،آید غمی دیگر
ندارم مهلتی ،از ماتمی تا ماتم دیگر
غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
غوطه ها باید میان قلزم اندیشه زد
گوهر مقصود را هم زان میان باید گرفت
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
غیر ره دوست کی توان رفتن
جز مدحت او کجا توانی گفتن