فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاک در تو بودی کاج
فتاده ایم و تو فارغ ز دستگیری ما
ببین جوانی خود رحم کن به پیری ما
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم
فخر است برای من فقیر تو شدن
از خویش گسستن و اسیر تو شدن
فرخنده باد طالع نازت که از ازل
ببریده اند بر قد سروت قبای ناز
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مه روی و جام می
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهرویی که عمل بر مجاز کرد
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
فرصت شمار صحبت! کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر ، نتوان به هم رسیدن
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
فرصتی خوش باید و عمری دراز
تا بگویم حال خود یک شمه باز
فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
و آنچه گویند روا نیست نگوئیم رواست
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
فرق علم و جهل یک دنیاست اندر چشم خلق
عام و عالم را اگر فرق است یک لام است و بس
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
فروغ ماه میدیدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار میآورد
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصهای غریب و حدیثی عجیب هست
فریاد مردمان همه از دست دشمن است
فریاد سعدی از دل نا مهربان دوست
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق ، مرا همسفری نیست
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام طنیدند
فریب تربیت باغبان مخور ای گل
که آب می دهد اما گلاب می گیرد
فریب مهربانی خوردم از گردون ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
فغان که نرگس مخمور شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
فقیرم به جرم گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد