ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
در کشوری که یوسف ما را بها کنند
ظالم بمرد و قاعدهی زشت از او بماند
عادل برفت و نام نکو ، یادگار کرد
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
ظالم که کباب از دل درویش خورد
چون در نگری ز پهلوی خویش خورد
ظاهر قرآن چو جان آدمی است
که نقوشش ظاهر و جانش خفی است
ظاهر و باطن ما آیینه یکدیگرند
خاک بر چشم حریفی که دهد بازی ما
ظاهر وباطن نگه کن اول وآخر ببین
تاتو را روشن شود کز چیست چار ار کان دل
ظاهر که به دست ماست شستیم تمام
باطن که به دست تست آن راتو بشوی
ظاهراً شوریده و شیدا شدم
لیک در باطن همانم که بدم
ظاهرت گرهست باباطن یکی
راه حق را هم بیابی اندکی
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکر خارا
ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند
آن مرغ که در دام تو رسته است پر او
ظلم تو بیشتر بود از جور آسمان
او غارت جهان و تو تا راج دل کنی
ظلم ماری است هرکه پروردش
اژدهایی شود فرو بردش
ظلم وستم گرچه ز دربان بود
از اثر غفلت سلطان بود