فهرست بستن

مشاعره با حرف «ز»

ز احمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندر آن یک میم غرق است

 

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش

میان ماه و رخ یار من مقابله بود

 

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را

دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

 

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید

 

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

 

ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ

چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

 

ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم

ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد

 

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی

اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

 

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک

که بر دو دیده ما حکم او روان بودی

 

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

 

ز تاب آتش سودای عشقش

به سان دیگ دایم می‌زنم جوش

 

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن

در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

 

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

 

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت

به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز

 

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد

که دایم با کمان اندر کمین است

 

ز چشم من بپرس اوضاع گردون

که شب تا روز اختر می‌شمارم

 

ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

 

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

 

ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت

غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

 

ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص

از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح

 

ز خاک آفریدت خداوند پاک

پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

 

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

 

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

 

ز خطت صد جمال دیگر افزود

که عمرت باد صد سال جلالی

 

ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

 

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

 

ز دست کوته خود زیر بارم

که از بالابلندان شرمسارم

 

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

کجاست پیک صبا گر همی‌کند کرمی

 

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش

که دارد سینه‌ای چون دیگ جوشان

 

ز دو دیده خون فشانم زغمت شب جدایی

چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی

 

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی

که رنج خاطرم از جور دور گردون است

 

ز راه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

 

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

 

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

 

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در این حرم دارد

 

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

 

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

 

ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید

که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد

 

ز من ضایع شد اندر کوی جانان

چه دامنگیر یا رب منزلی بود

 

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد

هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

 

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند

که همچو صنع خدایی ورای ادراکی

 

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار

که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *