ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بیخبر دارد
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمیآید
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی میریخت خون و ره بدان هنجار میآورد
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم میزنم جوش
ز تندباد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر میشمارم
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند
ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
ز خطت صد جمال دیگر افزود
که عمرت باد صد سال جلالی
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینهای چون دیگ جوشان
ز دو دیده خون فشانم زغمت شب جدایی
چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در این حرم دارد
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر