ذات تو که مجموعه ُ اقسام معالی است
انواع کمالات هنر را شده جامع
ذات نایافته از هستی بخش
کی تواند که شود هستی بخش
ذاتت ورای مرتبهُ جمله عالم است
عالم به ذات تست گرش هست اعتبار
ذخیرهای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی
ذره ذره کاندرین ارض وسماست
جنس خودرا همچو کاه و کهرباست
ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد
لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا
ذره ام اما زفیض داغ هستی سوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
ذره ام لیکن به خورشیدی رسم
قطره ام اما به دریا می روم
ذره ام من آفتاب من تویی
قطره هستم من سحاب من تویی
ذره ای بی مهر با درویش و منعم نیستم
من به شهر مهربانی شهریاری می کنم
ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد
زا آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری
ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
ذره ذره هرچه بود از من گرفت
دیر دانستم که گیتی رهزن است
ذره را خورشید رخشان در کنار
گر گرفت، از همت والا گرفت
ذره را گر خود نمایی می کند
شرم بادا با وجود آفتاب
ذره گرصد بار غرق خون شود
کی از آن سرگشتگی بیرون شود
ذوق ایام شباب از فلک پیر بپرس
که نداند بجز از پیر کسی قدر شباب
ذوق باید تا دهد طاعات بر
مغز باید تا دهد دانه ثمر
ذوق نظاره ُ گل در نگهی پنهان است
ای مقیمان چمن رخنه ُ دیوار کجاست
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
ذکر باید گفت تا فکرآورد
صد هزاران معنی بکر آورد
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم
ذکر رخ و زلف تو دلم را
وردیست که صبح و شام دارد
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی