پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
پدر مرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
پدر ومادر و فرزند وعزیزان رفتند
وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
پر معرفت از لاف زدن مستغنی است
ظرفی که پر است کم صدا می باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنیها همه بود
پراکنده گویی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید
پرتو حسن تو در بحر وبر انداخته اند
آتش این است که در خشک و تر انداخته اند
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
پرتو عمر چراغی است که در بزم وجود
به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد
پروانه ام وعادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
پروانه بر آتش زند از بهر تو خود را
ای شمع تو هم حرمت پروانه نگهدار
پروانه به یک سوختن آزاد شد از شمع
بیچاره دل ماست که در سوز و گداز است
پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز
پروانه ز مشتاقی بر شمع فکند آتش
آری دل مشتاقان شور و شرری دارد
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
پروین به کج روان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
پس بر سر این دو راهه ی آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
پیر میخانه همیخواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
پیراهن گل چاک زبیداد نسیم است
از خنده بی وقت دل غنچه دو نیم است
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
پسران وزیر ناقص عقل به گدایی به روستا رفتند
روستا زادگان دانشمند به وزیری پادشا رفتند
پشت وروی نامه ما هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیده ای شب های تار ما مپرس
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
پند حکیم عین صواب است و محض خیر
فرخنده بخت آن که به سمع رضا شنید
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
پندی دهمت اگر به من داری گوش
از بهر خدا جامه تزویر مپوش
پندی شنو از شیخ اجل سعدی شیراز
رو عشق ز پروانه بیاموز دگر هیچ