فهرست بستن

مشاعره با حرف «چ»

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر

نکردی شکر ایام وصالش

 

چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست

 

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم

 

چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من

که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم

 

چرا همی‌شکنی جان من ز سنگ دلی

دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج

 

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

 

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

 

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

 

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است

بر رخ او نظر از آینه پاک انداز

 

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد

طالع نامور و دولت مادرزادت

 

چشم پر اشک مرا چون نگری طعنه مزن

گریه در خلوت تنهایی خود ننگ که نیست

 

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند

بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی

 

چشم تو ز بهر دلربایی

در کردن سحر ذوفنون باد

 

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

 

چشم خردت باز کن از روی یقین

زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

 

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نا دیدنی است آن بینی

 

چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی

در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

 

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

ترک مست است مگر میل کبابی دارد

 

چشم من در ره این قافله راه بماند

تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

 

چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

 

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری

سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

 

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

 

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

 

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

 

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت

لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد

 

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ

فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم

 

چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت

بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت

 

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب

که به امید تو خوش آب روانی دارد

 

چشمی که نه فتنه تو باشد

چون گوهر اشک غرق خون باد

 

چگونه باز کنم بال در هوای وصال

که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

 

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست

تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

 

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

 

چگونه شاد شود اندرون غمگینم

به اختیار که از اختیار بیرون است

 

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

 

چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم

کز چاکران پیر مغان کمترین منم

 

چل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت

تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود

 

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

کنون بجز دل خوش هیچ در نمی‌باید

 

چنان آسمان بر زمین شد بخیل

که لب تر نکردند زرع ونخیل

 

چنان با ذات حق خلوت گزینی

تو را او بیندو او را تو بینی

 

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

 

چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور

که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

 

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

 

چنان لطف خاصیش با هر تن است

که هر بنده گوید خدای من است

 

چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما

که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد

 

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد

که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

 

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل

یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

 

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول

بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش

 

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

 

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *