آب چشمم كه بر او منت خاك در توست
زیر صد منت او خاك دری نیست كه نیست
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی كجاست
خون چكید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
آب دریا را اگر نتوان كشید
هم به قدر تشنگی باید چشید
آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل
چشم بد دور كه بس شعبده بازآمدهای
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
كو همرهی كه خیمه از این خاك بركنم
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار
كه به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او
آبی كه خضر حیات از او یافت
در میكده جو كه جام دارد
آتش آن نیست كه از شعله او خندد شمع
آتش آن است كه در خرمن پروانه زدند
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل كی به آب دیده بنشانم چو شمع
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گر فتد عكس تو بر نقش نگینم چه شود
آخرالامر گل كوزه گران خواهی شد
حالیا فكر سبو كن كه پر از باده كنی
آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
آدمی در عالم خاكی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
آسمان كشتی ارباب هنر میشكند
تكیه آن به كه بر این بحر معلق نكنیم
آسوده بر كنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
آلودهای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه
كان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاك كنید
تا نگویند حریفان كه چرا دوری كرد
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب كه عمر رفته را نتوان یافت
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
آن به كه درین زمانه كم گیری دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
آن جا كه كار صومعه را جلوه میدهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
ابروی دوست كی شود دست كش خیال من
كس نزدهست از این كمان تیر مراد بر هدف
اثر از بدی ندیدم چو ز حمد او زدم دم
به خدا كه هرچه بینم كرم است و لطف و احسان