کار از تو میرود مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنه تر گردی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
کار من و تو چنانکه رای من و تست
از موم بدست خویش هم نتوان کرد
کاروان بار سفر بست و از آن می ترسم
که کنم گریه و سیلاب برد محمل را
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
کاروان شهید رفت از پیش
و آن ما رفته گیر و می اندیش
کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا
به تجمل بنشیند به جلالت برود
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
می خور که بزیر خاک میباید خفت
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
کاش چشم و گوش هر کس بر حقایق باز بود
تا که دیگر علم و دین پوشیده اسراری نداشت
کاش فکر بیش و کم در مغز انسان ها نبود
تا که بار زندگانی هیچ سرباری نداشت
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول
کجا یابم وصال چون تو شاهی
من بدنام رند لاابالی
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
کس در ره کسب علم تا پا ننهد
از وادی جهل هر چه کوشد نرهد
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران عالم چون شد
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست