قحط جود است آبروی خود نمیباید فروخت
باده و گل از بهای خرقه میباید خرید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمیآید
قدّ همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم
قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بستهاند بر ابریشم طرب دل شاد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
نه که هر کو ورقی خواند معانی دانست
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
قدم باید اندر طرقیت ، نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
قراری بستهام با می فروشان
که روز غم بجز ساغر نگیرم
قره العین من آن میوه دل یادش باد
که خود آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
قسم به جان تو خوردن ، طریق عزت نیست
به خاک پای تو کان هم عظیم سوگندست
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
قصر فردوس ، به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درویشان است
قصه روز جزا دانی که چون
هر که بامش بیشتر برفش فزون
قضا چو ساری و جاری بنا رضا و رضاست
خوشا کسی که به رغبت رضا به حکم قضاست
قضا را چنان اتفاق اوفتاد
که بازم گذر بر عراق اوفتاد
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
قطره ای کز جویباری می رود
از پی انجام کاری می رود
قطره یی از دیده بار و نامه عصیان بشوی
پیش از آن کز اشک حسرت دیده را دریا کنی
قفس شکسته و راهم به گلستان نزدیک
ولی به کوتهی بال و پر چه خواهم کرد
قفل گنجینه اسرار بود لب آری
سر شود فاش زمانی که ز لب می گذرد
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
قلم قلم زده نقشت به سینه پردازم
قلم قلم شود ار دست من ، قلم ننهم
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آنکس که از هنر عاری است
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را
قناعت سر افرازدت مرد هوش
سر پر طمع بر نیاید ز دوش
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
قند جداکن از وی، دور شو از زهر دند
هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند
قومی به جد و جهد گرفتند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
قومی متفکرند در مذهب و دین
جمعی متحیرند در شک و یقین
قومی که گفته اند حقیقت پدید نیست
در حیرتم که غیر حقیقت چه دیده اند